تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در اغوشت نگیرم
تویی ان اسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد وتیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش اید
ومن ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
ازاین زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندان بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
شاعر : ناشناس
|